روایت جذاب از تلاش سیمرغ برای تغییر سرنوشت و پیروزی عشق بر تقدیر

شرط‌بندی سیمرغ و حضرت سلیمان: حکایتی از عشق، سرنوشت و اراده خداوند
شرط‌بندی سیمرغ و حضرت سلیمان

روزی حضرت سلیمان با حیوانات صحبت می‌کرد. او گفت: اراده خداوند بر هر چیزی که باشد، همان می‌شود. پادشاه مغرب‌زمین به‌تازگی صاحب دختری شده، و این دختر سرنوشتش با پسر پادشاه مشرق‌زمین گره خورده است.

سیمرغ، پرنده‌ای افسانه‌ای که آنجا بود، گفت: من این سرنوشت را تغییر می‌دهم. دختر را به یک دیو خواهم داد.
حضرت سلیمان لبخند زد و گفت: باشه، امتحان کن! اما اگر موفق نشدی، هر چه خواستم انجام می‌دهی.

دزدیدن دختر

سیمرغ به قصر پادشاه مغرب‌زمین رفت. دختر کوچک را همراه با گهواره‌اش دزدید و او را به کوه قاف برد. در آنجا چند دیو را آورد تا عمارتی بسازند. بز شیردهی آورد تا دختر از شیر او تغذیه کند و بزرگ شود.

پسر گمشده

در مشرق‌زمین، پسر پادشاه چهارده ساله بود. او یک روز دنبال آهو رفت و در جنگل گم شد. بعد از دو ماه سرگردانی، به شهری رسید و به پدرش نامه نوشت تا برایش پول بفرستد.
پول که به دستش رسید، تصمیم گرفت دنیا را بگردد.

دیدار با دختر

پسر، پس از دو سال، به پای کوه قاف رسید. یک روز کنار جوی نشسته بود و شکارش را کباب می‌کرد که دختر از بالای قصر او را دید. دختر کنجکاو شد و سنگی به سمت او پرت کرد.
پسر سرش را بلند کرد و عاشق دختر شد. او فریاد زد: ای زیبارو، تو اینجا چه می‌کنی؟

نقشه برای با هم بودن

پسر نمی‌توانست از کوه بالا برود، اما هر روز پایین کوه منتظر دختر می‌ماند.
یک روز دختر گفت: باید راهی پیدا کنیم تا پیش هم باشیم.
پسر گفت: من خودم را داخل پوست آهو می‌گذارم. تو به سیمرغ بگو که آهو را برایت بیاورد.

فریب سیمرغ

پسر آهو شکار کرد، پوستش را کند و داخل آن رفت. دختر به سیمرغ گفت: یک آهو کنار جوی آمده. من می‌خواهم با آن بازی کنم.
سیمرغ آهو (پسر) را آورد و جلوی دختر گذاشت.

وقتی سیمرغ رفت، پسر از پوست بیرون آمد و به دختر گفت: تو انسان هستی، نه دختر سیمرغ!
آنها تصمیم گرفتند با هم زندگی کنند. پسر، که سواد داشت، دختر را عقد کرد. آنها صاحب دو بچه شدند.

بازگشت سیمرغ

روزی سیمرغ نزد حضرت سلیمان رفت و گفت: می‌خواهم دخترم را شوهر بدهم.
سلیمان خندید و گفت: او حالا زن و دو بچه دارد. اگر به آنها دست بزنی، پرهایت را می‌کشم!

سیمرغ به قصر بازگشت و از دیدن خانواده دخترش شگفت‌زده شد. او آنها را نزد حضرت سلیمان برد.
سلیمان دستور داد که آنها را به خانه‌هایشان برگرداند.

پایان خوش

سیمرغ دختر و خانواده‌اش را به مغرب‌زمین برد. پادشاه از دیدن دختر و نوه‌هایش خوشحال شد. پسر نیز به پدرش خبر داد و قرار شد همه دوباره در کنار هم باشند.

در روز بازگشت پسر، شهر پر از شادی و جشن شد. سرنوشت، همان‌طور که حضرت سلیمان گفته بود، تغییرناپذیر ماند.
#‌سیمرغ #‌حضرت_سلیمان #‌سرنوشت #‌داستان_کهن #‌عشق_افسانه‌ای #‌حکایت #‌داستان_ایرانی #‌کوه_قاف #‌ادبیات_کلاسیک #‌حکمت
  • 🙈
  • 🙉
  • 🙊
  • 💛
  • 💔
  • 💯
  • 💢
  • 👍
  • 👎
  • 👏
  • 👈
  • 👉
  • 🙏
  • 💪
  • 🎬
  • 🐥
  • 🌹
  • 🍁
  • 🍉
  • 🍕
  • 🍳
  • 🎂
  • 🎈
  • 🌍
  • 💩
  • 🚗
  • 📙
  • 😀
  • 😂
  • 😉
  • 😊
  • 😍
  • 😘
  • 💋
  • 😋
  • 😜
  • 👀
  • 😐
  • 😕
  • 😎
  • 😌
  • 😒
  • 😬
  • 😔
  • 😢
  • 😭
  • 😷
  • 😎
  • 😨
  • 😱
  • 😡
  • 😠
😊

مرتبط

محمود اسمعیل زاده

در حال بارگذاری
X
این ویدیو