پارت ۳ برادرم تو بد دردسری افتاده بود

پارت3: برادرم تو بد دردسری افتاده بود

همون شب باز میلاد ایستاده بود تو حیاط و به پشت بوم نگاه میکرد و میگفت از اونجا بیا پایین
منو مامان از پشت پنجره اتاق داشتیم بهش نگاه میکردیم مامان که این صحنه رو دید طاقت نیوورد و محکم به صورتش کوبید
گفت دیدی چه خاکی به سرمون شد بچم جنون گرفته
گفتم مامان چرا شلوغش میکنی الان که وقت این کارا نیست بیا ببینیم مشکل میلاد چیه شاید چیزخورش کردن یا شایدم دعایی شده مامان گفت آره راست میگی فردا میرم به عمت میگم بیاد و اگه سحر و جادو شده باطلش کنه
فردا عمه اومد خونه ی ما و مامان بهش گفت که چه اتفاقی برای میلاد افتاده
عمه گفت خب بایدم چیز خورش کنن حالا که فهمیدن پسرتو میخوای زن بدی همه میخوان با جادو جنبل هم که شده میلاد و جذب خودشون کنن
ولی نگران نباش یه سری کارا باید انجام بدی تا اگر هم طلسمی یا جادویی براش خوندن باطل بشه
عمه نمک و اسپند و چندتا چوب دیگه رو با هم قاطی کرد و ریخت توی یه تیکه پارچه و به مامان گفت که اونا رو بزاره تو بالش میلاد
بعدم چندتا دعا به مامان داد تا اونا رو موقع پختن غذا بخونه و به خورد میلاد بده یه تیکه چوبو چند تیکه کاغذ دعا نویسی و یه چاقوی کوچیکو پیچوند توی یه پارچه و به من داد تا توی باغچه چال کنم
موقع شام شد و مامان برای میلاد غذا کشید میلاد تا خواست قاشق رو توی دهنش بزاره نگاهی به پشت سرش انداختو بعد رو کرد به مامانو گفت چی توی غذا ریختی
مامان که هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود گفت هیچی چی باید میریختم میلاد از پای سفره بلند شد آقاجون از این رفتارش حسابی شاکی شده بود و خواست باهاش دعوا کنه
ولی منو مامان جریانو بهش توضیح دادیم و ازش خواستیم که چند روزی مراعاتشو کنه
گفتم خودتو ناراحت نکن مامان گرسنش که بشه خودش میاد و غذاشو میخوره
بعد از جمع کردن سفره رفتم توی اتاق که دیدم میلاد یه گوشه نشسته و بالشش و باز کرده و اون دعاهایی که مامان توی بالشش قایم کرده بود و پیدا کرده
خودمو به نادونی زدمو رفتم تا رختخوابمو پهن کنم
میلاد گفت با این کاراتون شورشو دراوردین
از کوره در رفتم و...

راستی رفقا لایک و فالو یادتون نره هاا🧡
ممنون که حمایت میکنید🙏🏻⚘

¤¤¤_____☆---+ (🕷☠🕷) +---☆_____¤¤¤
#‌هیجان #‌ماورا #‌ترسناک #‌وحشت #‌داستان_ترسناک_واقعی #‌عجایب #‌داستان_جن #‌احضار_ارواح #‌داستان_واقعی #‌احضار_جن #‌جن_عاشق #‌جن_کافر