فیلترشکن فعاله فیلترشکن فعاله

میکس انیمیشن داستان هفت هدیه Seven Gifts قسمت اول

این ویدئو و داستان توسط خودم ساخته و نوشته شده لذت ببرید❤️

هفت هدیه چپتر اول

لیانا هر شب ساعت یازده و دوازده دقیقه از بیمارستان برمی‌گشت.
خیابان‌های حاشیهٔ شهر همیشه خالی بودند، فقط صدای باد در شیشه‌های شکسته و بوی آسفالت خیس.
آن شب هم مثل همهٔ شب‌ها بود، جز یک چیز: دستش هنوز از تعداد قرص‌هایی که عصر جور کرده بود می‌لرزید.
صدتا، دوز کشنده، فقط کافی بود به خانه برسد، در را قفل کند، و این بار به قولِ مادر عمل نکند.
مادر سه سال پیش با همان گردنبند نقره‌ایِ کوچک خودش را از طناب آویزان کرده بود و از آن روز گردنبند دور گردن لیانا مانده بود؛ نه به عنوان یادگاری، بلکه به عنوان یادآوریِ «هنوز نوبت تو نرسیده».
تاک!
ماشین لرزید. شیشهٔ جلو ترکی مورب خورد و خون گرم روی فرمان ریخت.
ترمز کرد. پیاده شد. باران ریز روی صورتش می‌کوبید.
ردِ تیره روی آسفالت تا کنار جاده می‌رفت.
اونجا، زیر نور زردِ لرزانِ چراغ، یک هیکل بلند ایستاده بود؛ قدش از تیر برق هم بلندتر به نظر می‌رسید، کتِ بلندش مثل دود موج می‌زد.
لیانا خواست عقب برود، ولی پاهاش میخکوب شد.
هیکل قدم برداشت.
نفسش روی گردنش نشست؛ بوی خاکِ تازهٔ قبر، فلز زنگ‌زده، و چیزی شیرینِ گندیده.
نگاهش اول به گردنبند مادر افتاد، بعد به چشم‌های خالیِ لیانا.
«تو دقیقاً همونی هستی که سال‌ها دنبالش بودم.»
دندان‌ها پوست را شکافتند. درد سفید شد، جیغش را باد بلعید.
لحظه‌ای بعد عقب کشید و زمزمه کرد:
«از حالا مال منی.»
و در شب گم شد.
  • 🙈
  • 🙉
  • 🙊
  • 💛
  • 💔
  • 💯
  • 💢
  • 👍
  • 👎
  • 👏
  • 👈
  • 👉
  • 🙏
  • 💪
  • 🎬
  • 🐥
  • 🌹
  • 🍁
  • 🍉
  • 🍕
  • 🍳
  • 🎂
  • 🎈
  • 🌍
  • 💩
  • 🚗
  • 📙
  • 😀
  • 😂
  • 😉
  • 😊
  • 😍
  • 😘
  • 💋
  • 😋
  • 😜
  • 👀
  • 😐
  • 😕
  • 😎
  • 😌
  • 😒
  • 😬
  • 😔
  • 😢
  • 😭
  • 😷
  • 😎
  • 😨
  • 😱
  • 😡
  • 😠
😊

X
این ویدیو
×