فیلترشکن فعاله فیلترشکن فعاله

داستان ترسناک انعکاس در آیینه

**عنوان:** انعکاس در آینه

باران می‌بارید و صدای رعد همه‌جا را پر کرده بود. سامان تنها در خانه قدیمی مادربزرگش بود. برق‌ها رفته بودند و تنها نور شمع اتاق را روشن می‌کرد.

وقتی از کنار آینه قدیمی سالن رد شد، متوجه شد انعکاسش کمی دیرتر از خودش حرکت می‌کند...
اول فکر کرد خسته است، اما وقتی برگشت و مستقیم به آینه نگاه کرد، انعکاسش هنوز به او خیره مانده بود...
و بعد... لبخند زد.

سامان نفسش بند آمد. عقب رفت و از اتاق بیرون دوید.
اما قبل از اینکه از در خارج شود... صدایی پشت سرش زمزمه کرد:

کجا داری میری... من هنوز اینجام.
  • 🙈
  • 🙉
  • 🙊
  • 💛
  • 💔
  • 💯
  • 💢
  • 👍
  • 👎
  • 👏
  • 👈
  • 👉
  • 🙏
  • 💪
  • 🎬
  • 🐥
  • 🌹
  • 🍁
  • 🍉
  • 🍕
  • 🍳
  • 🎂
  • 🎈
  • 🌍
  • 💩
  • 🚗
  • 📙
  • 😀
  • 😂
  • 😉
  • 😊
  • 😍
  • 😘
  • 💋
  • 😋
  • 😜
  • 👀
  • 😐
  • 😕
  • 😎
  • 😌
  • 😒
  • 😬
  • 😔
  • 😢
  • 😭
  • 😷
  • 😎
  • 😨
  • 😱
  • 😡
  • 😠
😊

X
این ویدیو
×