پارت آخر خفتم کرده بودن

پارت آخر:خفتم کرده بودن

اون جن ها نزدیک و نزدیک‌تر میشدنو بلند بلند میخندیدن
آخرین چیزی که از اون لحظه یادم میاد این بود که صورت به صورت دلاک شدم و بعد از هوش رفتم
وقتی به هوش اومدم روی زمین یه مغازه دراز کشیده بودم و سه نفر بالای سرم بودن
دوتاشون نونوا و شاگرد نونوا بودنو یه مرد دیگه هم از اهالی منطقه بود هنوز لباس تنم نبود و یه ملافه دورم پیچیده بودن
ملافه رو محکمتر دور خودم پیچیدم نمیدونستم باید چیزایی که دیدمو باور کنم یا نه
با لبای لرزون پرسیدم چیشد
مرد گفت صبح وقتی خواستم برم نون بخرم دیدم از توی حموم صدای فریاد میاد و یه نفر کمک میخواد
اول توجهی نکردمو گفتم لابد باز صدای خودشونه اما صداها بیشتر شد و نگران شدم اومدمو نونوا و دو سه نفر دیگه رو خبر کردم اما دیگه صدایی از داخل نمیومد
نگران شدیمو درو شکوندیم که دیدیم بی جون افتادی پشت در
نونوا گفت حدس زدیم که مال این طرفا نباشی چون اگه میدونستی اونجا چه خبره اصلا داخل نمیشدی
شاگرد نونوا گفت من تعجب میکنم که چطوری رفتی داخل حموم در اونجا که همیشه قفله
نونوا که مرد مسن تری بود گفت نه همیشه قفل نیست شب ها یا صبح ها وقتی هنوز آفتاب نزده در حموم باز میشه اما اهالی اینجا چون میدونن این حمام جن زدست داخلش نمیرن، ببینم یادت میاد اونجا چه اتفاقی افتاد
زل زدم به نونوا و آخرین تصویری که از دلاک توی ذهنم مونده بود جلوی چشمم مجسم شد
نمیدونم چرا ولی به دروغ گفتم چیزی یادم نمیاد فقط اونجا چند نفر دیگه هم بودن
نونوا گفت آره بعضی وقتا که زودتر میام تا خمیرو آماده کنم میبینم در بازه و توی تاریکی چندتا چشم دارن نگام میکنن
شاگرد نونوا که معلوم بود ترسیده با تعجب گفت راست میگی اوستا
بعد یه مدت که حالم بهتر شد فهمیدم ساعت ده شده و دیگه اتوبوس حرکت کرده
یکی از آشناهای نونوا که میخواست تا نزدیکی تهران بره منو با خودش برد و تا یه جایی رسوند
من بعد از اون اتفاق همیشه از حمام عمومی وحشت داشتم و دیگه پامو اینجور جاها نذاشتم.

راستی رفقا لایک و فالو یادتون نره هاا🧡
نظراتتون هم حتما برام کامنت کنین ممنون که حمایت میکنید🙏🏻⚘


¤¤¤_____☆---+ (🕷☠🕷) +---☆_____¤¤¤
#‌هیجان #‌ماورا #‌ترسناک #‌وحشت #‌داستان_ترسناک_واقعی #‌عجایب #‌داستان_جن #‌احضار_ارواح #‌داستان_واقعی #‌احضار_جن #‌حمام_جنی #‌مکان_جنی #‌دلاک_جنی